بعدم مامانم دست پیشو گرفت وگفت من خودمم از روز اول از حامد خوشم میومد،اون بیشتر به تو میاد تو کم رو وخجالتی اون پر رو وحراف همو تکمیل میکنید.بعدم تو دیگه خیلی جدی گرفتی خوب چهار تا تیکه سوغاتی آورده برا همه میاورد برا دختر خاله ودختر عموهای خودشم میاورده اصلا حالشون همینه همشون دست ودلبازن تو ندیدی، دور وبرت کسی نبوده محبت کنه. کتاباشم که به همه قرض میداد،به غنچه هم میداد.
گفتم آره راست میگی کاش اینارو زودتر میگفتی کاش زودتر چشمامو باز میکردی
من سادم من ندیدید بدیدم،کاش زودتر گفته بودی اینطور دل نمیبستم کاش زودتر جریان حامدو میگفتی تا زودتر دل میکندم .خداییش رابطه من وتو اسمش چیه ،چرا یه عمر نتونستیم بشینیم دو کلمه با هم حرف بزنیم اصا یه عمرو ولش کن چرا همین یکی دوسال چشمامو باز نکردی.لابد گفتی بزار بچم دلش خوش باشه خودشو گول بزنه بعدم مثل تمام چیزایی که تو زندگیش دلش خواست وبهش ندادیم یا بهش نرسید یا نزاشتیم برسه یکی دوروز اشک میریزه وفراموش میکنه و پیشنهاد ما رو از سر ناچاری قبول میکنه.من برای همتون بازیچه ام سرگرمیم .چی بگم به کی بگم از دست کی بنالم ،بزرگترین ضربه هامو تو وبابا بهم زدین اون از کنکورم اینم از عشقم.
بعدها وبه تجربه فهمیدم حق با مادرم بود من زیادی جدی گرفتم هادی ذاتن مهربون بود وبه همه کمک میکرد من ندیده بودم وفکر میکردم عاشقمه اصولا دخترایی مثل من که راهنمایی در خانواده ندارن وتو محیط بسته بزرگ میشن با کمترین محبتی فکر میکنن طرف عاشقشونه .من پدر ومادر دلسوزی نداشتم شایدم تقصیر خودشون نبود خودشونم تجربه همراهی ودلسوزی از طرف پدر ومادرشون نداشتن.منو فقط تر وخشک میکردن وبزرگ میکردن اصلا قابل نمیدونستن باهام حرف بزنن یا نصیحتم کنن ،فقط بکن نکن.از همه بدتر پنهان کاری مادرم اذیتم کرد آدم همیشه توقع داره مادرش حمایتش کنه مادرش راهنماییش کنه ولی من صرفا مایه سرگرمیشون بودم تعداد بچه ها مهم نیست مهم ارتباط والدینه با بچه ها من تک فرزندی بودم که نه تامین مالی میشد ونه روحی،بعدها فهمیدم نباید رازتو به هیچکس بگی .غنچه ازهموم روزی که براش تعریف کردم توجهش به هادی جلب شده بود البته بهتر ازهادی دورش زیاد بودن ولی حسابی دوراشو زده بود وساده تر از هادی وبی حاشیه تر از هادی پیدا نکرده بود اون با چشمای باز ازدواج کرد ومن با چشمای بسته عشق بچه گانه برا خودم ساختم.
شب تا صبح بیدار موندم پلک نزدم خودمو واطرافیانمو نمیتونستم ببخشم.دلم مثل سنگ شده بود با زمین وزمان لج کرده بودم .
فرداش دوباره حاج خانم اومد وخواستگاری رو مطرح کرد ...
منم آب پاکی رو ریختم رو دستش وگفتم مایل نیستم با حامد ازدواج کنم دلم نمیخواد هر روز غنچه وهادیو با هم ببینم من هادیو دوست داشتم اینو انگار همتون خوب میدونستین ولی براتون مهم نبوددلم نمیخواد شوهرم همیشه حس کنه چشمم دنبال برادرشه.
اونروز فکر کردم جواب دندان شکنی بهش دادم تلافی همه چیو سرش درآوردم ودلم خنک شد.الان که سالها از اون روز میگذره با خودم میگم کاش بزرگترا با عقل بیشتری عمل میکردن من یه دختر بیست ساله بودم انقدر داغون وناراحت بودم که میخواستم همه رو تنبیه کنم حتی با ضربه زدن به خودم.ای کاش حاج خانم ومادرم کمی بهم فرصت میدادن تا اون بحران رو بگذرونم آروم بشم کنار بیام با مسئله،اون حس نارو خوردن ومظلوم واقع شدنم کنار بره بعد بحث حامد رو پیش میکشیدن،من به حامد جواب رد دادم وقتی التماس کنان ازم میخواست به حرفاش گوش بدم ودرخواستشو بپذیرم،یه حصار کشیده بودم دور خودم که تنها باشم بیرون حصار همه بد وبی رحم بودن اجازه ورود به هیچکس رو نمیدادم.
شاید اگر بزرگترا بزرگتری میکردن وبهم زمان میدادن برا التیام زخمهای غرور یه دختر بیست ساله جواب رد دادن اونروزم به حامد برام حسرت فردا نمیشد.
حامد با چشمان گریان رفت.کلا از شهرمون رفت.رفت مشهد ودکتراشو گرفت بعدها با یه دختر بسیار مهربون وبا اخلاق ازدواج کرد ماندگار شد وخوشبخته.
اسم مشهد رو آوردم اونزمان حتی با امام رضا هم قهر بودم گفتم چقدر دعا کردم هادی داماد خانواده بهاری(فامیلمون بهاریه) بشه ،خانوادحاج خانم وخانواده بهاری یکی بشیم.ولی دعامو رد کردی .
بعدها فهمیدم نحوه دعا کردنم اشتباه بوده هادی داماد خانواده بهاری شد ولی شوهر من نشد وصلت بین دو خانواده صورت گرفت ولی با من نه.آدم باید وقتی دعامی کنه موردی وبا ذکر دعا کنه نه کلی ودرهم برهم.
تو اون دوران وحشتناک که با زمین وزمان وحتی خودم درگیر بودم وتنها راه فراموش کردن همه چی غرق کردن خودم در کار بود وروزی دوشیفت کار میکردم تاهم قرض حاج خانمو زود بدم وهم خونه نباشم
ومامان بابام عاملای نرسیدنم به خواسته هامو ببینم .پدر رضا بابامو راضی کرد به اینکه مشارکت کنن خونه ما واونا ودوتا همسایه ها رو خراب کنن ویه مجتمع بسازن هر کس چند واحد نوساز به تناسب ملک وسهمی که گذاشته ببره.پدرم راضی شده بود ورفتن وبا شرط وشروط فراوان موضوع رو محضری کردن.بعدم برای رضا اومدن خواستگاری.برام هیچی مهم نبود فقط میخواستم تو اون خونه نباشم.
اومدن وگفتن حرف بزنید رفتیم تو اتاق گفت خوب بگو گفتم چیو گفت شرط وشروط ..
#رمان_ایرانی #داستان_واقعی